تو را می دیدم در کنار واگن های قطار می دویدی،چون کودکی دوازده ساله!
پاهایت در گل و لای برفها فرو می رفت،مرا صدا می زدی:کاپشنت جا مانده !با دور شدن قطار،دلم برای کودکی هایت تنگ می شد.
صدای سوت قطار بود که در کوه می پیچید.قطار در تونل تاریک گم می شد....
نظرات شما عزیزان:
|